دست بالای دست

   آقا معمولا در هر جمع ٢ نفر به بالا(!!) و حتی گاهی در خلوت خودمان، تورنومنتی هست با هشتگ #کی_از_همه بدبخت_تره. بدین صورت که افراد شرکت کننده بدون توجه به نوبت، می نشینند پشت میز مناظره و لب به آه و ناله و قصه حسین کرد شبستری می گشایند. لازم به ذکر است که مناظره یاد شده تا مرز کشیدن خط بطلان بر کلمات رحمان و رحیم  در "بسم الله الرحمان و الرحیم" (حتی فراتر از آن و تا مرز آتئیست شدن لفظی)  ادامه دارد. نکته ی جالب اینجاست که در فرصت تنفس، افراد شرکت کننده نمی دانند که آیا باید شاد باشند که تمام  داغ های فرد مقابل را تجربه نکرده اند یا غمگین از از این که با اتفاقات سوزناک تری به مصاف حریف نرفته اند! از آن سوی دیگر رسمی در شبکه های اجتماعی هست مبنی بر اشتراک گذاری همه ی شادی های ساختگی و غیر ساختگی. گویی کمر بسته اند که آن بخش زندگی سیندرلا بعد از ازدواجش با شاهزاده را به نمایش بگذارند.

در هر صورت دست بالای دست بسیار است.


عکس برداری ممنوع! (اگر می توانید)

گاهی فکر می کنم که همه ی ما هر لحظه در حال عکاسی هستیم. 

    بعضی ها با تلفن همراهشان، عده ای با دوربین پیشرفته DSLR. برخی هم به چشمانشان اکتفا می کنند. اما شاید وجه مشترک همگی ما در قوه ی عکاسی ذهنمان باشد. 

    عکاسی ذهنی اطرافیانم اغلب جزء زجر آورترین تجربه هایم بوده. در این مواقع دیگر نمیتوانم خودم را به ندانستن بزنم و صرفا پشت دوربین باشم. برعکس، از همان ابتدا که خودم را شناختم باید بی وقفه جلوی دوربین بقیه حاضر می شدم، فیگور می گرفتم و منتظر صدای شاتر تحسین یا انتقادشان می شدم. 

    مضحک ترین جنبه قضیه مربوط به زمانی است که سعی می کنم پرتره های گذشته ام را حفظ کنم! با دقت و وسواس از پستچر های گذشته ام تقلید کنم؛ بی توجه به تاثیرات گذر زمان بر نگاتیوها. گویی که میخواهم آینده ام را بر اساس گذشته ام پایه ریزی کنم. اما حاصل چیزی نمی شود جز مدلی کج و معوج و به همان اندازه نرسیده و نابجا. به دور از هر بدعتی که جان را به هیجان آورد.

    و من همواره سعی در بر هم زدن ترکیب بندی سفت و سخت این شات ها دارم. در هر برداشتی به آرامی دستانم را به فریم تکیه می دهم بلکه بتوانم چارچوب انعطاف ناپذیر را دلباز تر کنم و حدش را آن طور که شایسته عرصه ی ذهن است، به بی نهایت سوق بدهم.


مثلث: صفحه، قلم، نگارنده

از همان اوایل دوران کودکی عاشق شدم. عاشق صفحه سفید.

     ماجرا از آن روزی شروع شد که دایی س ، که دست بر قضا نقاش هم هست،در راهروی خانه قدیمی پدربزرگم یک دسته کاغذ A4 نو را با لبخند به من داد. آخر قبلا پیشش گله کرده بودم که هر وقت در دفتر خط دار نقاشی می کشم، آدمک هایم از پشت میله های زندان به من نگاه می کنند. با شادی به دسته ی کاغذ توی دستم خیره شدم و از همان موقع بود که کاغذ سفید در ذهن خردسالم بدل گشت به مظهر آزادی و رهایی. مظهر هر آنچه هست و خواهد بود. منشوری از رنگ ها و صفات که همه و همه در صفحه سفید خلاصه شده اند.

     از آن روز چند سال گذشت و وارد کلاس اول شدم. این بار باز هم از روی ناچاری دفتر خط دار گرفتم چون خانم معلمم تحمل دیدن رقص دست خط شاخک وار یک بچه ی ٧ساله را در عرصه ی سفید کاغذ نداشت. کم کم با شیوه محتاطانه و حساب شده ی نقاشی آشنا شدم که آن را نوشتن نامیدم. کمی نگذشت که دیدم می توانم به غیر از مشق شبمان که همواره از سقا بودن بابا حکایت می کرد، چیزی از خودم بنویسم! نخستین تجربه ام، نوشتن درباره ی صمیمی ترین دوست هایم بود که هنوز هم نگهش داشته ام تا هرازگاهی ببینمش و یاد آوری باشد که چقدر آن زمان کلمات "صمیمی ترین" و "دوست ها" را راحت کنار هم می چیدم.

     راهنمایی که رفتم کار دشوار تر شد. معلم ادبیاتمان که گویی می خواست تولستوی های آینده را تربیت کند، موظفمان می کرد تا انشا هایمان را (که بند بند لیست طویلی از اصول صحیح نگارش باید در آن رعایت می شد)، روبروی کل جمعیت کلاس بخوانیم و یک تنه بایستیم و از نقد های ریز و درشتی که سایر همکلاسی ها روانه مان  می کردند دفاع کنیم! مضاف بر تمامی این چالش ها، اندک اندک متوجه شدم که نوشتن برایم به کاری بس دشوار تبدیل شده. گاهی قلم به دست می گرفتم و احساس می کردم که در مدخل قلمم کلمات جنگ پر شوری را راه انداخته اند. انگار که با حرارت به یکدیگر تنه می زدند تا هرکدام زودتر بر کاغذ جاری شوند! اما سایر اوقات کاملا برعکس بود. اگر پای کامپیوتر می نشستم شاهد این می بودم که نشانگر ورد مانند یک منشی ناشکیبا مقابلم نشسته و پنجه پایش را با فرکانس بالا به زمین می زند.

     در دبیرستان اما تمامی این مسائل به کلی تعطیل شد. این دفعه مختار بودم که روی هر کاغذی بنویسم. پس روی کاغذ سپید می نوشتم بدون این که سپیدی اش را مانند سابق ببینم. برخلاف سابق در کلاس ادبیات، به قولی ادبیات را شرحه شرحه می کردیم. دیگر خبری زنگ انشا نبود. پر مغز ترین مطلبی که می نوشتم جزوه شیمی بود و طولانی ترین متن اورجینالم هم، پیام های پیام رسان ها بود که معمولا از ٢ خط بیش تر تجاوز نمی کرد. بماند که همین دو خط هم برخی از دوستانم را به حیرت وا می داشت که من چگونه حوصله نوشتن چنین متن طولانی را در خود می یابم! 

     از اواخر دوره دبیرستان بود که به خودم آمدم و دیدم که باید دوباره افسار قلم را در دست بگیرم. مدتی بود که احساس میکردم که در ذهنم کلافی انبوه از اندیشه و از جنس کلمات شکل گرفته. بعضا تصاویر هم بودند که آن ها را البته با عکاسی رها می ساختم. اما این کلمات بود که بیش از هرچیزی عذابم می داد. گاهی حس می کردم که نیاز به یک نرم افزار وین رار ذهنی دارم بلکه از حجم آن ها بکاهد. اما فرو نشاندن آن همانا و سنگین تر شدن بار همانا. تا این که به خودم اجازه نوشتن را دادم. هنوز هم عصا قورت داده و مثل جاده در دست احداث می نویسم، اما به امید متعادل تر شدن این ترافیک ذهنی و دیدن دوباره کاغذ سپید.

Designed By Erfan Powered by Bayan