Drive it like you stole it

 

      «بازیت رو بکن» دیالوگی هست که زمانی که کنکور داشتم پدرم مدام تکرار می‌کرد. و من هم هربار در پاسخ می‌گفتم: «مهم اینه که قشنگ بازی کنم». فاز دوم، سوم یا چه‌می‌دانم n ام افسردگی و فیلسوف‌بازی یک کنکوری را می‌گذراندم. ناجوان‌مردانه بود که در اوج جوانی مجبور به تحمل چنین جنگ روانی بودم یا بهتر است بگویم بودیم، هستند و خواهند بود. یکی از اشانتیون های کنکوری تجربی مدرسه خاص، کمال گرایی بود. تفکر باینری بود.٠ یا ١. چطور اصلا پایم به دانشگاه باز شد؟ عامل اول تکنیک هوشمدانه فرار به سبک el بود که بوسیله آن و با سوء استفاده از جو بی‌صاحب کنکور کشور، مسیری به مراتب آسان تر را برای خودم برگزیدم و چنان دلیل های منطقی برای تصمیماتم آوردم که مو لای درزش نمی‌رفت. عامل بعدی فقط ٥ دقیقه قبل از آزمون رخ داد. زمانی که روی صندلی چوبی سفت و سخت حوزه (که از قضا دانشگاه شهر هست)نشسته بودم و به یادگاری های حک شده روی میز فسقلی خیره شده بودم؛ ناگهان بند کله شقی هایی که سه ماه می‌کردم در دلم پاره شد و به خودم گفتم:" بالاتر از سیاهی رنگی نیست. فوقش همینجا می‌مونم". و ماندم. به همین سادگی. توضیح این که چه فعل و انفعالاتی رخ داد که باعث شد من با زشت ترین چیز در نظرم روبرو شوم و بپذیرمش برای خودم هم غیر ممکن به نظر می رسد. نمی‌دانم چگونه در آن ٥ دقیقه قاضی ذهنم چکش را کوبید و به کشمکش های دو ساله (شاید حتی بیش‌تر) خاتمه داد. شاید آستانه تحملم دیگر گنجایش نداشت که سیاست هرچه پیش‌آید، خوش‌آید را بر ماندن ترجیح دادم. ولی این را می‌دانم که از معدود دانشجو هایی هستم که دانشگاه تا حد زیادی مطابق انتظارم بوده. شاید اگر به دانشگاه مورد علاقه ام می‌رفتم و با تضاد بین خیال‌بافی‌هایم و واقعیت امر روبرو می‌شدم، سیلی دردناک‌تری می‌خوردم. اما در این دانشگاه؟ هر وقت که کورسویی از اتفاقات مثبت نمایان می‌شود، تعجب می‌کنم. به اغلب بی عدالتی ها و بی‌نظمی‌ها و کاغذ بازی‌های اداری می‌خندم. هر کلاس را با خیال این که با ماشین خودم برمی‌گردم به پایان می‌رسانم.با سنگ اندازی‌های جدید‌تری کلنجار می‌روم که خود تغییر مثبتی‌ست.کم‌تر دیگران را به خاطر شرایط حال حاضر مسئول می‌دانم ولی مثل بیش‌تر دانشجو‌ها برای حفظ سلامت روانم به دانشگاه و باعث بانی‌هایش فحش نثار می‌کنم. و در یک کلام، زندگی را انسانی زندگی می‌کنم. هنوز از پس بی اعتمادی و نگرش نسبتا منفی که به آینده دارم، کاملا برنیامده‌ام اما مانند اسکارلت اوهارا می‌گویم:فردا درباره‌اش فکر می‌کنم. افرادی که اعتقاد راسخ دارند که پزشکی تنها راه رستگاری‌ست، سعی دارند مرا از آینده شغلی مبهم و موقعیت اجتماعی نه چندان جالب رشته‌ام بیم دهند. اما مسئله این است که نسبت کسر سختی به من، که حاکی از درد متحمل شده است؛ همیشه چیز ثابتی بوده. در هر برهه از زندگی کوتاهم یک ضریب سختی و رشد در صورت و مخرج ضرب می‌شود. نسبت ولی ثابت می‌ماند. به گمانم معدود استثنائات این قانون که ضابطه را به کلی دگرگون می کند، ترس از جان و سلامتی‌ست. مغز انسان مثل شمیر دو لبه می‌ماند. رشته افکار بی انتها می‌تواند آدم را هلاک کند. اما در عین حال توجیه‌گر هفت خطی ست.  

 

قفسه ای کوچک برای اتفاقات بزرگ

 

      خدا عمرش بدهد. آقای نون را میگویم. صاحب یکی از پر سابقهترین موسسه های آموزشی زبان خارجه بود که تصمیم گرفت مجهزترین کتابفروشی شهر را تاسیس کند. شهری که چند سال بعد به طرز ریشخند آمیزی لقب پایتخت کتاب را گرفت، تا پیش از تصمیم آقای نون یک کتاب فروشی مدرن هم نداشت. کتابفروشی پاپکو بود، ولی خرید کتاب در آنجا بیشتر به صف نانوایی شباهت داشت. علی باشی هم از قدیمالایام محل تجمع قشر باسواد و روشن فکر شده بود اما این که این افراد چطور در دوران کودکی و نوجوانی خوراک روح و مغزشان را دریافت میکردند تا به الان شبیه به یک معجزه میماند. از جنس همان معجزه هایی که سبب شد یکی از قدیمیترین دبیرستان های نوین ایران در شهر ما باشدتا این که آقای نون سر و کلهاش پیدا شد و کتابفروشی ٣ طبقهاش را افتتاح کرد. به موازات این اتفاق، یک کتابفروشی دیگر هم در شهر افتتاح شد. حالا دیگر وقت آن شده بود که فرهنگ از سر و روی شهر ببارد! حال و احوال فروشگاهها اما از همان شروع در اوج، رو به افول بود. این را میشد از خاموش شدن چراغ های طبقات کتابفروشی آقای نون فهمید. می‌شد از تبعید ادبیات و حمله مغولگونه کتاب های کنکور دریافت. آنچه از بهشت منِ ١٢ساله باقی مانده بود، به  قفسهای کوچک در گوشه فروشگاه محدود شد. خاطرهی من از فتح فردوس لابلای بوی ورق های دیوید کاپرفیلد و رمان های جان کریستوفر باقی ماند. چند سال گذشت. طی این مدت آقای نون ٢ بار اسباب کشی کرد. هر بار به مکانی تنگ تر از قبل. در این حین عادت خرید کتاب از فروشگاه های اینترنتی در من نهادینه شد. تا این که... تا این که ظاهرا ناله و فغان قشر آگاه جامعه گوش شنوایی یافت و آقای نون که گویی میبایست از تجربه تراژدیک قبلش درس گرفته باشد، به گفته خودش ققنوسوار بازگشت .هرچند نه با شکوه قبلی. کتابفروشی دیگری که به مهد کتب کمک آموزشی تبدیل شده بود، شعبهای برای اهل دل افتتاح کرد. از آن نوعی که به در و دیوارش قاب سیاه سفید مفاخر ایران و جهان را آویختهاند و کافهای دارد که هرازگاهی پاتوق جوانک های موفرفری با عینک های قاب شاخی می شود.

    نقطه‌ی شروع بازگشت در ماکسیسم قرار ندارد. ولی امیدوارم تابعی یکنوا با روند صعودی باشداکنون اندکی رنگ به رخ فرهنگی شهر بازگشته است. آقای نون هم در کتابفروشی اش روزگارمی گذارندسلامتان را هم می رساند.

 

+ این هم آدرس کتابخانه تلگرامی که اخیرا درست کرده‌ام. دوست داشتید خودتان و رفقایتان سر بزنید. 


مسافر

 

در میانه نا کجا آباد...صدای زوزه باد...رقص علف های هرزی که در غیبت قطار ها لابلای ریل ها روییده اند...جای تعجب نیست که معدود افرادی که گذرشان به ایستگاه ششم افتاده از آن به عنوان شهر اشباح یاد می کنند. اما گویی حتی اشباح هم اینجا را از خاطر برده اند.مسافر قدمی به سمت آخرین تابلو بازمانده برمی داردو به نوشته ی زنگار گرفته خیره می شود:

در آ{..}نده بیش تر در م{..}رد آرورا می نوی{...}م.

و اینگونه بود که 6th station بار دیگر و به مدتی نا معلوم به حیات بازگشت:)

Designed By Erfan Powered by Bayan