مثلث: صفحه، قلم، نگارنده

از همان اوایل دوران کودکی عاشق شدم. عاشق صفحه سفید.

     ماجرا از آن روزی شروع شد که دایی س ، که دست بر قضا نقاش هم هست،در راهروی خانه قدیمی پدربزرگم یک دسته کاغذ A4 نو را با لبخند به من داد. آخر قبلا پیشش گله کرده بودم که هر وقت در دفتر خط دار نقاشی می کشم، آدمک هایم از پشت میله های زندان به من نگاه می کنند. با شادی به دسته ی کاغذ توی دستم خیره شدم و از همان موقع بود که کاغذ سفید در ذهن خردسالم بدل گشت به مظهر آزادی و رهایی. مظهر هر آنچه هست و خواهد بود. منشوری از رنگ ها و صفات که همه و همه در صفحه سفید خلاصه شده اند.

     از آن روز چند سال گذشت و وارد کلاس اول شدم. این بار باز هم از روی ناچاری دفتر خط دار گرفتم چون خانم معلمم تحمل دیدن رقص دست خط شاخک وار یک بچه ی ٧ساله را در عرصه ی سفید کاغذ نداشت. کم کم با شیوه محتاطانه و حساب شده ی نقاشی آشنا شدم که آن را نوشتن نامیدم. کمی نگذشت که دیدم می توانم به غیر از مشق شبمان که همواره از سقا بودن بابا حکایت می کرد، چیزی از خودم بنویسم! نخستین تجربه ام، نوشتن درباره ی صمیمی ترین دوست هایم بود که هنوز هم نگهش داشته ام تا هرازگاهی ببینمش و یاد آوری باشد که چقدر آن زمان کلمات "صمیمی ترین" و "دوست ها" را راحت کنار هم می چیدم.

     راهنمایی که رفتم کار دشوار تر شد. معلم ادبیاتمان که گویی می خواست تولستوی های آینده را تربیت کند، موظفمان می کرد تا انشا هایمان را (که بند بند لیست طویلی از اصول صحیح نگارش باید در آن رعایت می شد)، روبروی کل جمعیت کلاس بخوانیم و یک تنه بایستیم و از نقد های ریز و درشتی که سایر همکلاسی ها روانه مان  می کردند دفاع کنیم! مضاف بر تمامی این چالش ها، اندک اندک متوجه شدم که نوشتن برایم به کاری بس دشوار تبدیل شده. گاهی قلم به دست می گرفتم و احساس می کردم که در مدخل قلمم کلمات جنگ پر شوری را راه انداخته اند. انگار که با حرارت به یکدیگر تنه می زدند تا هرکدام زودتر بر کاغذ جاری شوند! اما سایر اوقات کاملا برعکس بود. اگر پای کامپیوتر می نشستم شاهد این می بودم که نشانگر ورد مانند یک منشی ناشکیبا مقابلم نشسته و پنجه پایش را با فرکانس بالا به زمین می زند.

     در دبیرستان اما تمامی این مسائل به کلی تعطیل شد. این دفعه مختار بودم که روی هر کاغذی بنویسم. پس روی کاغذ سپید می نوشتم بدون این که سپیدی اش را مانند سابق ببینم. برخلاف سابق در کلاس ادبیات، به قولی ادبیات را شرحه شرحه می کردیم. دیگر خبری زنگ انشا نبود. پر مغز ترین مطلبی که می نوشتم جزوه شیمی بود و طولانی ترین متن اورجینالم هم، پیام های پیام رسان ها بود که معمولا از ٢ خط بیش تر تجاوز نمی کرد. بماند که همین دو خط هم برخی از دوستانم را به حیرت وا می داشت که من چگونه حوصله نوشتن چنین متن طولانی را در خود می یابم! 

     از اواخر دوره دبیرستان بود که به خودم آمدم و دیدم که باید دوباره افسار قلم را در دست بگیرم. مدتی بود که احساس میکردم که در ذهنم کلافی انبوه از اندیشه و از جنس کلمات شکل گرفته. بعضا تصاویر هم بودند که آن ها را البته با عکاسی رها می ساختم. اما این کلمات بود که بیش از هرچیزی عذابم می داد. گاهی حس می کردم که نیاز به یک نرم افزار وین رار ذهنی دارم بلکه از حجم آن ها بکاهد. اما فرو نشاندن آن همانا و سنگین تر شدن بار همانا. تا این که به خودم اجازه نوشتن را دادم. هنوز هم عصا قورت داده و مثل جاده در دست احداث می نویسم، اما به امید متعادل تر شدن این ترافیک ذهنی و دیدن دوباره کاغذ سپید.

خیلی از نوشته ت خوشم اومد از وبلاگت راهنمایی شدم ب اینجا. دست نکش و بنویس قلم قویی داری و میتونی قوی بنویسی خوب بنویسی و جذاب و گیرا هم باشه در عین حال که خواننده رو خسته نکنه. به قشنگی بالا و پایین میکنی مطالبت رو تا از یکنواختی و سکون رها کنی و بهش هیجان و زیبایی ببخشی تا طراوت و روح رو در نوشته هات زنده نگه داری
خوب مگه مهندس کامپیوتر خود کامپیوتره :(
ما هم احساس داریم.
خصوصا اگر اسفند ماهی هم باشی. :)
مهندس کامپیوتر خود کامپیوتر نیست. البته به شرط این که یک سال اولی توهم زده نباشه ;) 
جدا از شوخی، تفکر عامه مردم از مهندس کامپیوتر و گیک ها یه مشت ربات انسان نما هست. خوبه که هرازگاهی مثال نقض زنده اش پیدا میشه. 
جالب بود.
ولی نوشتن با یه مداد نوک سیاه و یه برگه سفید کاهی قدیمی برای من هنوزم بهترینه...
شنیدن این حرف از یک مهندس کامپوتر جالبه.
شده ارتین جای دیمیتری
اصلا سرنوشت خوبی در انتظارش نیست{لبخند شیطان}
اره واقعا
داستانم همچنان در حال پرورشه و رشد میکنه اما هیچوقت بزرگ نمیشه مثل نویسنده اش خخخخخ
فعلا ولش کردم تا سال بعد ان شا الله
به امید روزی که تموم بشه و بعد کلی نگارش و روتوش بشه اونی که میخوام بعدش هم خدا کریمه خخخخخخ
هنوز دست خط هات رو میون داستانم دارم

به امید دیدن سرانجام دیمیتری :)
من عاشق قلم نوشتنتم
معرکه اس
اخی دبیر ادبیاتمون^_^
دیدگاهت راجب نقاشی تو دفتر خط دار رو دوست داشتم
انصافا نفس ادبیات رو توی راهنمایی می خوندیم هرچند متن ها ساده بود! 
بای د وی، داستانت در چه حاله؟ باور کن همون طور که تو با داستانه بزرگ شدی ما هم همون قدر باهاش خاطره داریم! :)
نه صرفا دوتا چیزی بود که بهشون حساسم! :د
متشکرم، نه بابا این طورا هم نیست که هندونه میدین زیر بغل ما!
[استیکر لبخند ملیح دیرین دیرین در تلگرام]
دیدی که به کاغذ سفید و از اونور به نوشتن داشتید رو دوست داشتم :)
چون تجربه کردم و بهتر شدم تو نوشتن، مطمئنم شمام روزی میرسه ک فک میکنید بهتر شدین :)
متشکرم. امیدوارم بتونم مستمر بنویسم.
نوشتن کار هر کسی نیست و همه استعدادش رو ندارن.
ولی شما خوب با کلمات بازی میکنید.
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید.
امیدوارم نوشته هام به بازی با کلمات خلاصه نشن.
جالب بود! باید منم یه بار راجع به این موضوع بنویسم! :)
خب من نمیگم که من خیلی خفن می نویسم، چون من برای خودم می نویسم.. حالا شما هم قبول زحمت می کنید، مرارت می کشید می خونید که خب، دستتون درد نکنه! :د ولی من به جمله بندی و املای درست کلمات خیلی حساسم. محتاطانه، محتاط، احتیاط!
و البته هر وقت که شک دارم به vajehyab.com مراجعه می کنم.
خیلی ممنون! این متن رو صبح نوشتم و شک به جونم افتاده بود سر همین کلمه، فراموش کردم چک کنم.
اختیار دارید، شما قلم زیبایی دارید.
جمله بندی ایرادی داشت؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan