سه شنبه ۸ خرداد ۹۷
«بازیت رو بکن» دیالوگی هست که زمانی که کنکور داشتم پدرم مدام تکرار میکرد. و من هم هربار در پاسخ میگفتم: «مهم اینه که قشنگ بازی کنم». فاز دوم، سوم یا چهمیدانم n ام افسردگی و فیلسوفبازی یک کنکوری را میگذراندم. ناجوانمردانه بود که در اوج جوانی مجبور به تحمل چنین جنگ روانی بودم یا بهتر است بگویم بودیم، هستند و خواهند بود. یکی از اشانتیون های کنکوری تجربی مدرسه خاص، کمال گرایی بود. تفکر باینری بود.٠ یا ١. چطور اصلا پایم به دانشگاه باز شد؟ عامل اول تکنیک هوشمدانه فرار به سبک el بود که بوسیله آن و با سوء استفاده از جو بیصاحب کنکور کشور، مسیری به مراتب آسان تر را برای خودم برگزیدم و چنان دلیل های منطقی برای تصمیماتم آوردم که مو لای درزش نمیرفت. عامل بعدی فقط ٥ دقیقه قبل از آزمون رخ داد. زمانی که روی صندلی چوبی سفت و سخت حوزه (که از قضا دانشگاه شهر هست)نشسته بودم و به یادگاری های حک شده روی میز فسقلی خیره شده بودم؛ ناگهان بند کله شقی هایی که سه ماه میکردم در دلم پاره شد و به خودم گفتم:" بالاتر از سیاهی رنگی نیست. فوقش همینجا میمونم". و ماندم. به همین سادگی. توضیح این که چه فعل و انفعالاتی رخ داد که باعث شد من با زشت ترین چیز در نظرم روبرو شوم و بپذیرمش برای خودم هم غیر ممکن به نظر می رسد. نمیدانم چگونه در آن ٥ دقیقه قاضی ذهنم چکش را کوبید و به کشمکش های دو ساله (شاید حتی بیشتر) خاتمه داد. شاید آستانه تحملم دیگر گنجایش نداشت که سیاست هرچه پیشآید، خوشآید را بر ماندن ترجیح دادم. ولی این را میدانم که از معدود دانشجو هایی هستم که دانشگاه تا حد زیادی مطابق انتظارم بوده. شاید اگر به دانشگاه مورد علاقه ام میرفتم و با تضاد بین خیالبافیهایم و واقعیت امر روبرو میشدم، سیلی دردناکتری میخوردم. اما در این دانشگاه؟ هر وقت که کورسویی از اتفاقات مثبت نمایان میشود، تعجب میکنم. به اغلب بی عدالتی ها و بینظمیها و کاغذ بازیهای اداری میخندم. هر کلاس را با خیال این که با ماشین خودم برمیگردم به پایان میرسانم.با سنگ اندازیهای جدیدتری کلنجار میروم که خود تغییر مثبتیست.کمتر دیگران را به خاطر شرایط حال حاضر مسئول میدانم ولی مثل بیشتر دانشجوها برای حفظ سلامت روانم به دانشگاه و باعث بانیهایش فحش نثار میکنم. و در یک کلام، زندگی را انسانی زندگی میکنم. هنوز از پس بی اعتمادی و نگرش نسبتا منفی که به آینده دارم، کاملا برنیامدهام اما مانند اسکارلت اوهارا میگویم:فردا دربارهاش فکر میکنم. افرادی که اعتقاد راسخ دارند که پزشکی تنها راه رستگاریست، سعی دارند مرا از آینده شغلی مبهم و موقعیت اجتماعی نه چندان جالب رشتهام بیم دهند. اما مسئله این است که نسبت کسر سختی به من، که حاکی از درد متحمل شده است؛ همیشه چیز ثابتی بوده. در هر برهه از زندگی کوتاهم یک ضریب سختی و رشد در صورت و مخرج ضرب میشود. نسبت ولی ثابت میماند. به گمانم معدود استثنائات این قانون که ضابطه را به کلی دگرگون می کند، ترس از جان و سلامتیست. مغز انسان مثل شمیر دو لبه میماند. رشته افکار بی انتها میتواند آدم را هلاک کند. اما در عین حال توجیهگر هفت خطی ست.