نه شرقی، نه غربی...

    مربی با لبخند گفت: "بذار تا برات بازش کنم". با یکندگی پاهایم را جفت کردم و با همان لحن سفت و محکمی که باعث شده معلم مهدکودکم زمانی که ٤سال داشتم مرا برای ادای دکلمه برگزیند پاسخ دادم:" نه اجازه بدید خودم انجامش بدم". ٣دقیقه ای می شد که مشغول کلنجار رفتن با گره ای بودم که گویی حالا حالاها قصد تسلیم شدن نداشت. مربی درآمد که:"حداقل بذار تا قلقشو یادت بدم..." در همین لحظه بود که انگشتانم نقطه ی صحیح را پیدا کرد.

    از همان دوران بچگی شروع شد. پدر و مادرم انگار که بخواهند به تمام عالم و آدم ثابت کنند که تک فرزندی لزوما با بی دست پا بودن برابر نیست، سعی می کردند تا حد امکان وظیفه کار هایم را به خودم محول کنند. البته شاید شاغل بودن هر دوی آن ها هم مزید بر علت بود. نخستین بار که آگاهانه به این روش تربییتی آن ها پی بردم، کلاس اولی بودم. صبح طبق روال معمول و با بد اخلاقی که از جانب خانواده پدری به ارث برده ام، از خواب برخاستم. غافل از این که مادرم آب پاکی را روی دستم ریخته و در یک حرکت انقلابی و بدون هیچگونه هشداری برنامه کلاسی آن روز صبح را حاضر نکرده. عکس العمل خود هفت ساله ام را با دیدن کیف خالی هنوز به یاد دارم. تنها با بالا انداختن یک تای ابرو و بدون فوت وقت به سراغ جمع آوری وسایلم رفتم. مادرم باز هم پولتیک زد و در همان سال چند هفته ای را بدون املا گفتن به من سر کرد و در تمام این چند هفته مرا به مسئولیت خود املا گو(!!) گماشت که خدا را شکر رویش را سفید کردم.

    پدر و مادرم در سال های بعد هم همچنان بر مواضع خود مبنی بر تربیت فرزند مستقل ماندند. نتیجه اش این شد که در مدرسه من تنها دانش آموزی بودم که مدل ها و کاردستی هایم تماما حاصل کار خودم بود. اوایل برایم سخت می نمود که کاردستی های دوستانم را با آن برش های بی عیب نقص مادرانشان ببینم، اما طولی نکشید که من مشاور آن ها شدم! شب هایی بودند که مجبور بودم به سبب حساسیت هایم روی تکالیف، تا دیر وقت بیدار بمانم و به انجام آنها همراه انجام کار عملی و چاشنی امتحان بپردازم. خوب به یاد دارم که در آن شب ها تنها امید و انگیزه ام چراغ روشن خانه همسایه بود. نشانه ای که می گفت شاید شخص دیگری هم مانند من بیدار باشد.

    بزرگتر که شدم، این استقلال عملم را برخی به حساب غرورم گذاشتند. برخی دیگر مرا غیر اجتماعی خطاب کردند. جدا از این که این که این عناوین تا چه حد درباره من صحت دارند، هیچگاه میل دیگران را به مصرف گرایی محض درک نکردم. هیچوقت متوجه نشدم که چرا آن ها هم مایل به تجربه احساس لذت ناشی از خلق نیستند. البته خودم هم تا حدودی به لجبازی هایم اعتراف می کنم، اما تا به حال نتوانستم چیزی را بپذیرم که به هیچ نحوی رنگ و نشانی از خودم نداشته باشد.

سلام میبینم که از همه داری با شوق و ذوق تر به وب نویسی ادامه میدی ... :$
سلام، همینطوره. از شدت ذوق نمیدونم کی وبلاگ رو به روز رسانی کنم. اصلا هم تعداد ستاره های پنل مدیریت سر به فلک نکشیده. ‎:-S
مسئولیت خود املاگو؟! منم این مسئولیت رو داشتم! من حتی مسئولیت نمردن از گرسنگی رو هم داشتم از کلاس سوم به بعد :/ منم مامان بابام شاغلن هر دوشون -__-
البته من بعضی اوقات کاردستیامو بابام درست می کرد، مخصوصا اونایی که سیم کشی یا قالب گیری اینا داشت، ولی این طورم نبود که خودم بیکار بشینم! اینقدرم کارهای عجیب غریب خودم به تنهایی انجام دادم (مثل سرویس کولر یا عوض کردن دکور اتاقم حتی) که خرس گچی و شمع و جاقلمی و جرثقیل و پازل دو سیمه ی وصل کردنی بینشون گمه!
و هم چنان پاراگراف آخر...
مسئولیت سیر کردن شکم برای من هم خاطره انگیزه! اصلا علاقه ام به سرخ کردنی از اونجا نشأت می گیره. اما تا حالا به سرویس کولر و عوض کردن دکور اتاق اقدام نکردم(عمدتا به این دلیل که اتاق سابقم پاتوق مارمولک های خونه و منبع گرد و خاک بود :|| )

...
چه خوبه که از همون بچگی تونستید روی پای خودتون بایستید.
سختی هایی داشت، ولی در نهایت راضی هستم.
پاراگراف آخر...
تمام این متن حرف هایی بود که زمانی که بهم مغرور می گفتن تو ذهنم نقش می بست. بخصوص پاراگراف نهایی. بالاخره یه تریبون برای گفتنشون پیدا شد.
پ.ن: زمانی که اون "مسئولیت" رو از جایی کش می رفتم فقط به یاد تو بودم! :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan