پنجشنبه ۱۸ آذر ۹۵
گاهی فکر می کنم که همه ی ما هر لحظه در حال عکاسی هستیم.
بعضی ها با تلفن همراهشان، عده ای با دوربین پیشرفته DSLR. برخی هم به چشمانشان اکتفا می کنند. اما شاید وجه مشترک همگی ما در قوه ی عکاسی ذهنمان باشد.
عکاسی ذهنی اطرافیانم اغلب جزء زجر آورترین تجربه هایم بوده. در این مواقع دیگر نمیتوانم خودم را به ندانستن بزنم و صرفا پشت دوربین باشم. برعکس، از همان ابتدا که خودم را شناختم باید بی وقفه جلوی دوربین بقیه حاضر می شدم، فیگور می گرفتم و منتظر صدای شاتر تحسین یا انتقادشان می شدم.
مضحک ترین جنبه قضیه مربوط به زمانی است که سعی می کنم پرتره های گذشته ام را حفظ کنم! با دقت و وسواس از پستچر های گذشته ام تقلید کنم؛ بی توجه به تاثیرات گذر زمان بر نگاتیوها. گویی که میخواهم آینده ام را بر اساس گذشته ام پایه ریزی کنم. اما حاصل چیزی نمی شود جز مدلی کج و معوج و به همان اندازه نرسیده و نابجا. به دور از هر بدعتی که جان را به هیجان آورد.
و من همواره سعی در بر هم زدن ترکیب بندی سفت و سخت این شات ها دارم. در هر برداشتی به آرامی دستانم را به فریم تکیه می دهم بلکه بتوانم چارچوب انعطاف ناپذیر را دلباز تر کنم و حدش را آن طور که شایسته عرصه ی ذهن است، به بی نهایت سوق بدهم.