دوشنبه ۱ آذر ۹۵
وارد اتاق که می شوم سنگینی نگاهش را حس می کنم.
مانند یک بچه ی تخس گوشه ی کمد کز کرده و با آن چشم باباقوری اش که اغلب با چشم بند بسته است به جهتی که من هستم خیره شده. برای فرار از عذاب وجدان در کمد را می بندم اما طولی نمی کشد که دوباره در را باز می کنم و آرام بغلش می کنم.
چه کنم ناموسم است.
در آغوشم با دلخوری می پرسد کجا رفت آن همه شور و شوق؟ چرا مدت هاست او را در تاریکی کمد به حال خود رها کرده ام؟ مگر نمیدانم که فلسفه وجود او و اجدادش استفاده از نور(چه کم یا چه زیاد) برای ثبت لحظات بوده؟
چرا...چرا...چرا
از خودم می پرسم مگر آخرین بار شاتر اسپیدش را روی چند تنظیم کرده ام که اینطوری سوال باران می کند مرا؟
سعی می کنم برایش توضیح بدهم که مشکل من تو نیستی و خودم هستم.
که من لیاقت یک دهم آپشن های تو را هم ندارم.
که مدتی است سندرم self-loathing به سراغم آمده و از هر شاتی که می گیرم متنفر هستم و خدا را شکر نگاتیو ها را در اختیار ندارم وگرنه مدت ها پیش آن ها را ریز ریز می کردم. حتی همان عکس هایی را که زمانی مانند بچه هایم بودند. پاره ی تنم بودند.
بدون گفتن هیچکدام از این ها ناموس را به جای همیشگی اش بر می گردانم. به خودم می گویم که اشکالی ندارد، فردا امتحان می کنم. اصلا مگر عکاسی از گل و گیاه چه عیبی دارد؟ چه بسا تجربه تکراری دیگران، تجربه جدیدی برای من باشد! اما خودم هم ته دلم میدانم که این فلسفه را خریدار نیستم.